ای دوست بیا که طاقتم طاق شده


جان و دل و دین بوصل مشتاق شده

شبها تا کی شمارم اختر گوئی


جسمم همه وقف این کهن طاق شده

جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل


بر دوش روان بار بدن شاق شده

نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن


اعضای رئیسه روح را عاق شده

اجزای تنم ز یکدیگر پاشیده


شیرازه گسسته دفتر اوراق شده

گفتن باشاره رفتنم با دست است


مژگانست زبان و ساعدم ساق شده

چندی غم و خرمی بهم میخوردم


هر جرعه کنون غمیست راواق شده

حالی دارم که هرکه بر من گذرد


تا دیده سراسر همه اشفاق شده

ای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زن


اینست که جان گذشته و چاق شده

این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان


باطن ز ثنای قدس اشراق شده